افسردگی ام تشدید شده است و درد چشمهایم لحظهای آرام نگرفته است، از هرگونه سر و صدایی بیزارم. از خودم بدم میآید و همینطور آدمها. بی نزاکتن خودخواهند. من هر چقدر حرف میزنم نمیفهمند. همینجا که من داشتم اشک میریختم و نفس کم میآوردم، آن طرف بزن و بکوبی بود که بیا و ببین. تلفنم را برداشتم و زنگ زدم به آن مرد خیکی ترک که صابکار کارتخوانی سیوش کرده ام، چنان متانتی به خرج میداد که کسی نفهمد چقدر شارلاتان است، دلم میخواست از پشت تلفن تف کنم و دقیقا وسط پیشانیش فرود بیاید ولی فقط گفتم این انصاف نیست و تلفن را قطع کردم.
بیستم مهر بی مهر بازدید : 239
دوشنبه 20 مهر 1399 زمان : 1:36