احساس ناخوشی دارم، کاش میتوانستم آدمها را خاموش کنم، آدمهایی که بلند بلند فکر میکنند. دختری که اینجاست دقیقا همین مشخصات را دارد، با خودش حرف میزند، میگوید بروم غذا درست کنم، نمک بریزم، حالا بشقاب بیاورم و... میدانید خیلی کلافه ام میکند. همهی این روزها کلافه ام. آن کارگاه مجسمه سازی هم دود شد و به هوا رفت. پیام داد و گفت: به دوستت بگو نیاد کار او نیست. حق دارد من هم اگر میدیدم یک نفر تمام آن گچهای بیچاره را هدر میدهد همین را میگفتم. و من هم نتوانستم تنهایی بروم آنجا و آن پیرمرد وراج را تحمل کنم. چقدر زندگی زمخت است. ادمها مثل کنه میخواهند به من بچسبندو ولی هنوز گاه گاهی به کله پرتقالی فکر میکنم. میدانم تمامش کرده ام واننقطه خیلی وقت است که دچارمان کرده .. و شروعش هم مثل تماشای تکراری تام وجری است با پایان ناخوشایندش..کاش میفهمیدم کلهی من چه شکلیست.. یا لااقل کجا جامانده.. یاد حرفهای بلوط میافتم ک میگفت تنهاست و تنها هم خواهد ماند. اما میدانم روزی درخت سرو سبزی نزدیکی دستهایش جوانه میزند.. اما من نه خورشید میتوانستم باشم و نه هیچ ستاره و دریایی.. من همان درخت چنار بودم که فقط برای این قد کشید تا تنها بماند.
کتاب «سهگوش در گذر زمان بازدید : 254
يکشنبه 24 آبان 1399 زمان : 11:38